آرامگاه ابوعثمان مغربي
ابوعثمان سعيد بن سلام مغربي از مشايخ صوفيه، متوفي به سال 373 قمري در نيشابور است كه در زمان حیاتش به مکتب جنید وابسته بوده و با عناوین شيخ حرم، طاووس الحرم و جنيد ثاني شهرت داشته است. محل تولد مغربی را شهر قيروان مراكش (مغرب ) ذكر نموده اند. شيخ مغربي از محضر اساتيدي چون حبيب مغربي و ابو عمر زجاجي سود برده و شاگرد ابوالحسن صانع دينوري بوده است.
آرامگاه مغربی از نوع چهار ایوانی و پلان آن به شکل چلیپایی بوده که در طرفین هر ایوان در هر کدام از اضلاع دو ایوانچه به قرینه ساخته شده است. گنبد بنا نیز از نوع دو پوسته ای است که روی پوشش بیرونی آن کاشی های تک رنگ فیروزه ای کار شده است. قدمت بنای آرامگاه را به دوره پهلوي دوم نسبت مي دهند. اين آرامگاه در 4 كيلومتري جنوب شرقي شهر در حاشيه غربی بلوار منتهي به آرامگاه خيام واقع شده است.
در جوار آرامگاه مغربي، آرامگاه ابوعثمان حيري ( رازي) از مشايخ بزرگ تصوف و فقهاي قرن سوم هجري متوفي به سال 298 هجری قمري نيز واقع شده است.
ذکر شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه در کتاب « تذکرة الأولیاء » عطار نیشابوری
آن ادب خورده ریاضت آن پرورده عنایت آن بیننده انوار طرایق آن داننده اسرار حقایق آن به حقیقت وارث نبی شیخ وقت عثمان مغربی رحمةالله علیه از اکابر ارباب طریقت بود و ازجمله اصحاب ریاضت و در مقام ذکر و فکر آیتی بود و در انواع علم خطر داشت و در تصوف صاحب تصنیف بود و بسی مشایخ کبار رادیده بود را نهرجوری و ابوالحسن الصایغ صحبت داشته و امام بود در حرم مدتی و در علو حال کس مثل او نشان نداد و در صحت حکم فراست و قوت هیبت و سیاست بینظیر بود و صد و سی سال عمر یافت گفت: نگاه کردم در چنین عمری در من هیچ چیز نمانده بود که همچنان بر جاء بود که وقت جوانی مگر امل.
نقلست که در اول بیست سال عزلت گرفت در بیابانها چنانکه درین مدت حس آدمی نشیند تا از مشقت و ریاضت بنیت او بگداخت و چشمهایش به مقدار سوراخ جوال دوزی باز آمد و از صورت آدمی بگشت و از بعد بیست سال فرمان یافت از حق که با خلق صحبت کن با خود گفت: ابتدای صحبت با اهل خدا و مجاوران خانه وی بود مبارکتر بود قصد مکه کرد مشایخ را از آمدن او بدل آگاهی بود باستقبال او بیرون شدند او را یافتند بصورت مبدل شده و به حالی گشته که جز رمق خلق چیزی نمانده گفتند یا اباعثمان بیست سال بدین صفت زیستی که آدم و آدمیان در پیش کار تو عاجز شدند ما را بگوی تا خود چرا رفتی و چه دیدی و چه یافتی و چرا بازآمدی گفت: بسکر رفتم و آفت سکر دیدم و نومیدی یافتم بعجز بازآمدم رفته بودم تا اصل برم آخر دست من جز بفرع نرسید ندا آمد که یا باعثمان گرد فرع میگرد و درحال مستی میباش که اصل بریدن نه کار تست و صحو حقیقی دروست اکنون بازآمدم جمله مشایخ گفتند یا باعثمان حرامست از پس تو به معبران که عبارت صحو و سکر کنند که تو انصاف جمله بدادی.
نقلست که گفت: مرا در ابتداء مجاهده حال چنان بودی که وقت بودی که مرا از آسمان به دنیا انداختندی من دوستر داشتمی از آنکه طعام بایستی خورد یا از بهر نماز فریضه طهارت بایستی کرد زیرا که ذکر من غایب شدی و آن غیبت ذکر بر من دشوارتر از همه رنجها و سختتر بودی و در حالت ذکر بر من چیزها میرفت که نزدیک دیگران کرامت بود ولکن آن بر من سختتر از کبیره آمدی وخواستمی که هرگز خواب نیاید تا از ذکر باز نمانم.
نقلست که گفت: یکبار با ابوالفارس بودم و آن شب عید بود وی نخفت مرا به خاطر آمد که اگر روغن گاو بودی از برای این دوستان خدای عز و جل طعامی بساختمی ابوالفارس را دیدم که در خواب میگفت: که بیند از این روغن گاو را از دست و همچنین بر طریق تاکید سه بار میگفت: بیدار کردم او را گفتم این چه بود که تومیگفتی گفت: در خواب چنان دیدمی که ما به جائی بودیمی بلند و چنانستی که گوئیا خواستم خدای عز و جل دیدن و دلها پر از هیبت گشته تو در میان ما بودی اما در دست روغن گاو بودی ترا گفتمی که بیند از این روغن گاو ازوست یعنی حجاب تست.
نقلست که گفت: از غایت حلاوت ذکر نخواستمی که شب به خواب روم حیلتی ساختمی بر سنگ لغزان به مقدار یک قدم در زیر آن وادی و اگر فرو افتادمی پاره پاره شدمی پس بر چنین سنگی نشستمی تا خوابم نبرد از بیم فرو افتادن وقت بودی که مرا خواب بردی خود را خفته یافتمی ستان بر چنین سنگی خرد و معلق در هوا که به بیداری بر آن دشوارتر توان خفت.
نقلست که یک روزی کسی گفت: نزدیک ابوعثمان شدم و با خویش گفتم که مگر ابوعثمان چیزی آرزو خواهد گفت: پسندیده نیست آنکه فراستانم که نیز آرزو خواهم و سوال کنم.
نقلست که ابوعمرو زجاجی گفت: عمری در خدمت شیخ ابوعثمان بودم و چنان بودم در خدمت که یک لحظه بی او نتوانستم بودن شبی در خواب دیدم که کسی مرا گفت: ای فلان چند با بوعثمان از ما بازمانی و چند با بوعثمان مشغول گردی و پشت به حضرت ما آوردی و یک روز بیامدم و با مریدان شیخ بگفتم که دوش خواب عجب دیدهام اصحاب گفتند هر یکی که نیز امشب خوابی دیدهایم اما نخست تو بگوی تا چه دیدهٔ ابوعمرو خواب خود بگفت: همه سوگند خوردند که ما نیز بعینه همین خواب دیدهایم و همین آواز از غیب شنیدهایم پس همه در اندیشه بودند که چون شیخ از خانه بیرون آید این سخن با او چگونه گوییم ناگاه در خانه باز شد شیخ از خانه بتعجیل بیرون آمد از غایت عجلت که داشت پای برهنه بود و فرصت نعلین در پای کردن نداشت پس روی باصحاب کرد وگفت: چون شنیدید آنچه گفتند اکنون روی از ابوعثمان بگردانید و حق را باشید و مرا بیش تفرقه مدهید.