عطار معنا کننده دوباره مفهوم سیمرغ بود. سیمرغ در افسانههای کهن ایران پرندهای ماورایی بود که در مواقع لزوم به کمک والانژادان ایران میآمد؛ به مدد رستم دستان در شاهنامه حکیم فردوسی؛ و این تعبیری اشرافی از کهنالگوها بود. اما سیمرغ را عطار طور دیگری معنا کرد. پرندگان بسیاری به تکاپوی جستجوی شاهنشاهشان میافتند. آنها دنبال منجی خود در میان یکی از والانژادان هستند همانطور که در شاهنامه فردوسی چنین بود. این پرندگان به سمت کوه قاف که مأوای سیمرغ است عزیمت کردند اما در اواسط راه هر کدام به دلیلی از ادامه مسیر منصرف شده و از جمع بریدند. در این میان هدهد راهنما و پیر طریقت مرغان است. او در راه قصه میگوید تا پرندگان را از بریدن و جدا شدن منصرف کند؛ اما نه قصههایی حماسی از منجیگری و عظمت والانژادان، آنچنان که شاهنامهها میگفتند. هدهد با روایت داستان شیخ صنعان مابقی مرغان را به ادامه ی راه وا میداشت. داستانی با زیرلایهای عرفانی. در انتها تنها سی مرغ باقی میمانند که معلوم میشود (سیمرغ) همینها هستند. سیمرغ خود ماییم اگر کم نیاوریم و تا آخر مسیر بمانیم.
عرفان عطار نه عزلتگزین و صوفیمنشانه بود؛ بلکه در اجتماع و اجماع معنا مییافت، نه والانژادی و اشرافیت را میپذیرفت؛ بلکه در وجود افراد عادی اما با اراده تجلی پیدا میکرد. این ایده خیلی از زمانهاش جلوتر بود.
مثنوی منطق الطیر را شیخ عطار برای بیان حقیقتِ شناخت پروردگار سروده است و در آفرینش رمز مرغان و زبان و سخن گفتن ایشان و جان دادن همه و زنده مانده سی مرغ تنها یک سخن دارد تا بگوید: «هر کسی که خود را شناخت، خدا را شناخت.» به حقیقت نیز منطقالطیر عطار دارای اشعاری فوقالعاده زیبا و مضامین عرفانی بلندی است که هر یک از آنها انسان را مدهوش و فریفته خویش میکند، اما حظ و بهره واقعی را تنها کسانی میبرند که اهل معرفتاند.
عطار دربارة منطق الطیر خود میگوید:
اهل صورت غرق گفتار منند اهل معنی مرد اسرار مننـد
این کتاب آرایش است ایام را خاص را داده نصیب و عام را
منطقالطیر در عربی یعنی زبان مرغان. این تعبیر در قرآن (سورهٔ نمل، آیهٔ ۱۶) به کار رفتهاست. عطار در آثار خود از این کتاب با نامهای مقامات طیور و منطقالطیر یاد کردهاست. همچنین در پایان همین کتاب میفرماید:
منطقالطیر و مقامات طیور ختم شد بر تو چو بر خورشید نور
عطار در نامگذاری این اثر منظورش مقام جویندگان حقیقت است. عطار خود اینگونه پرده از این راز برمیدارد:
با تو گفتم فهم کن ای بیخبر من زبان و نطق مرغان سربهسر
کز قفس پیش از اجل درمیپرند در میان عاشقان مرغان درند
جمله را شرح و بیانی دیگر است زانکه مرغان را زبانی دیگر است
پیش سیمرغ آن کسی اکسیر ساخت کو زبان جمله مرغان شناخت
هفت وادی: هفت شهر عشق
در منظومة منطقالطیر، هُدهُد نماد پیر و رهبر راه است و پیش از آغاز این سفر، خطاب به مرغانِ عالم بیکران، هفت وادی را بدین گونه شرح میدهد:
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم
هفت شهر عشق یا هفت وادی در اصطلاح عرفانی، مراحلی است که سالک برای رسیدن به مقصودِ نهایی باید از بیابانهای مخوف و گردنههای مهلک عبور کند. شرح کامل و تعلیم این هفت وادی که در واقع هفت مرحلة عشق است، در کتاب «منطقالطیر» و در قالب داستان سفرِ مرغان به رهبری هدهد آمده است.
گفت ما را هفت وادی در ره است | چون گذشتی هفت وادی، درگه است |
هست وادی طلب آغاز کار | وادی عشق است از آن پس، بی کنار |
پس سیم وادی است آن معرفت | پس چهارم وادی استغنا صفت |
هست پنجم وادی توحید پاک | پس ششم وادی حیرت صعبناک |
هفتمین، وادی فقر است و فنا | بعد از این روی روش نبود تو را |
در کشش افتی، روش گم گرددت | گر بود یک قطره قلزم گرددت |
اولین مرحله: طلب
در لغت به معني جستن است و در اصطلاح صوفيان «طالب» سالکي است که از خواستن طبيعي و لذات نفساني عبور نمايد و پردة پندار از روي حقيقت براندازد و از کثرت به وحدت رود تا انسان کاملي گردد؛ بهقول هجویری در کتاب «کشف المحجوب» آن را گويند که شب و روز به ياد حقیقت و حضرت عشق باشد در هر حالي در حقيقت «طلب» اولين قدم در تصوّف است و آن حالتي است که در دل سالک پيدا ميشود تا او را به جستجوي معرفت و تفحص در کار حقيقت وادار میکند. طالب، صاحب اين حالت است و مطلوب هدف و غايت و مقصود سالک است.
در این مرحله، سالكِ راهِ حقیقت باید مردانه گام در راه نهد و از خود بگذرد و همت قوی دارد و در همه حال و همه جا او را جستجو نماید. این وادی، وادی پر خطری است ولی سالك نباید وحشتی به دل راه دهد؛ سر تا پا تسلیم رضای او باشد و بكوشد تا بیابد كه در حقیقت، «جوینده یابنده است.»
چون فرو آیی به وادی طلب پیشت آید هر زمانی صد تَعَب
صد بلا در هر نفس اینجا بود طوطی گردون، مگس اینجا بود
جد و جهد اینجات باید سالها زانک اینجا قلب گردد کارها
ملک اینجا بایدت انداختن ملک اینجا بایدت در باختن
در میان خونت باید آمدن وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست دل بباید پاک کرد از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار در دل تو یک طلب گردد هزار
چون شود در راه او آتش پدید ور شود صد وادی ناخوش پدید
خویش را از شوق او دیوانهوار بر سر آتش زند پروانهوار
سر طلب گردد ز مشتاقی خویش جرعهای می، خواهد از ساقی خویش
جرعهای زان باده چون نوشش شود هر دو عالم کل فراموشش شود
غرقة دریا بماند خشک لب سر جانان میکند از جان طلب
ز آرزوی آن که سربشناسد او ز اژدهای جانستان نهراسد او
کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش درپذیرد تا دری بگشایدش
چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین زانک نبود زان سوی در آن و این
گفت ما را هفت وادی در ره است چون گذشتی هفت وادی، درگه است
دومین مرحله: عشق
عشق، بزرگترين و سهمناکترين وادي است که صوفي در آن قدم ميگذارد. عشق، معيار سنجش و مهمترين رکن طريقت است. عشق در تصوّف مقابل عقل در فلسفه است؛ به همين مناسبت تعريف کاملي از آن نميتوان کرد. چنانکه مولانا گويد:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
شعرای بسیاری به این مرتبه رسیدند و حالات خودشان را در قالب غزلهایی برای صاحبدلان و مشتاقان سرودهاند. مانند غزلیات دیوان کبیر مولانا، غزلیات حافظ و سعدی و …
براي توجه به کيفيت عشق ميتوان به منابع بیشماری مراجعه نمود؛ برای مثال شهابالدین سهروردي در کتاب رساله فی حقیقه العشق خود میگويد: «عشق را از عشقه گرفتهاند و عشقه آن گياهيست که در باغ پديد میآيد. در بن درخت. اول، بيخ در زميني سخت کند، پس سر برآورد و خود را در درخت ميپيچد و همچنان ميرود تا جمله درخت را فرا گيرد و چنانش در شکنجه کند که نم در ميان رگ درخت نماند و هر غذا که بهواسطه آب و هوا به درخت ميرسد به تاراج ميبرد تا آنگاه که درخت خشک شود.»
در این وادی، وجود طالب و سالك مالامال از عشق و شوق و مستی میگردد و چون صراحی لبریز میشود. عشق وجودش را چنان پُر میکند كه یكسره آتش سوزان میشود و در تب و تاب میافتد. عشق به پروردگار به صورت عشق به همه مظاهر هستی كه جلوه رخ دوست هستند، نمودار میگردد و در عین سوز و گداز و اشتعال درون سر تا پا خوبی و صفا و صلح و آشتی میگردد. میسوزد و به یاد دوست، همه كس و همه چیز را دوست میدارد:
زنده دل باید درین ره مردِ كار تا كند در هر نفس صد جان نثار
در این حال سالك خود را در مسیر و جریان كل كاینات میبیند و با تمام ذرات هستی همراه و همراز میگردد:
بعد ازین وادی عشق آید پدید غرق آتش شد کسی کانجا رسید
کس درین وادی به جز آتش مباد وانک آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود گرم رو سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان در کشد خوش خوش بر آتش صد جهان
لحظهای نه کافری داند نه دین ذرهای نه شک شناسد نه یقین
نیک و بد در راه او یکسان بود خود چو عشق آمد نه این نه آن بود
ای مباحی این سخن آنِ تو نیست مرتدی تو، این به دندان تو نیست
هرچه دارد، پاک در بازد به نقد وز وصال دوست مینازد به نقد
دیگران را وعدة فردا بود لیک او را نقد هم اینجا بود
تا نسوزد خویش را یک بارگی کی تواند رست از غمخوارگی
تا به ریشم در وجود خود نسوخت در مفرح کی تواند دل فروخت
میطپد پیوسته در سوز و گداز تا بجای خود رسد ناگاه باز
ماهی از دریا چو بر صحرا فتد میطپد تا بوک در دریا فتد
عشق اینجا آتشست و عقل دود عشق کامد در گریزد عقل زود
عقل در سودای عشق استاد نیست عشق کار عقل مادر زاد نیست
گر ز غیبت دیدهای بخشند راست اصل عشق اینجا ببینی کز کجاست
هست یک یک برگ از هستی عشق سر ببر افکنده از مستی عشق
گر ترا آن چشم غیبی باز شد با تو ذرات جهان هم راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کار افتاده باید عشق را مردم آزاده باید عشق را
سومین مرحله: معرفت
معرفت نزد علما همان علم است و هر عالم به حضرت حقیقت همان عارف است و هر عارفي عالم.
اصل معرفت شناخت خداوند است و به قول هجویری در كشفالمحجوب: «معرفت حیاتِ دل بود به حق، و اعراض سر جز از حق، و ارزش هر كس به معرفت بود و هر كه را معرفت نبود بیقیمت بود. نسبت به نفس خود و ذات حقیقت شناخت پیدا میكند و چشم دل و جان وی، چشم سر و چشم درونی وی باز میشود و بنا به تعبیری در اینجاست كه عارف پاكدل چشم جانش به حقایق و رموز دستورهای دین و هدف انبیاء باز میگردد:
بعد از آن بنمایدت پیش نظر معرفت را وادیی بیپا و سر
هیچ کس نبود که او این جایگاه مختلف گردد ز بسیاری راه
هیچ ره دروی نه هم آن دیگرست سالک تن، سالک جان، دیگرست
باز جان و تن ز نقصان و کمال هست دایم در ترقی و زوال
لاجرم بس ره که پیش آمد پدید هر یکی بر حد خویش آمد پدید
کی تواند شد درین راه خلیل عنکبوت مبتلا هم سیر پیل
سیر هر کس تا کمال وی بود قرب هر کس حسبِ حال وی بود
گر بپرد پشه چندانی که هست کی کمال صرصرش آید به دست
لاجرم چون مختلف افتاد سیر هم روش هرگز نیفتد هیچ طیر
معرفت زینجا تفاوت یافتست این یکی محراب و آن بت یافتست
چون بتابد آفتابِ معرفت از سپهر این ره عالیصفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش باز یابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود گلخن دنیا برو گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او خود نبیند ذرهای جز دوست او
هرچه بیند روی او بیند مدام ذره ذره کوی او بیند مدام
صد هزار اسرار از زیر نقاب روز میبنمایدت چون آفتاب
صد هزاران مرد گم گردد مدام تا یکی اسرار بین گردد تمام
کاملی باید درو جانی شگرف تا کند غواصی این بحر ژرف
گر ز اسرارت شود ذوقی پدید هر زمانت نو شود شوقی پدید
تشنگی بر کمال اینجا بود صد هزاران خون حلال اینجا بود
چهارمین مرحله: استغنا
استغنا، یعنی بینیازی یا رسیدن نفس به حالت بدون خواستن دنیوی. در ظاهر ترک اعراض دنيوي و در باطن نفي اعراض اخروي و دنيوي؛ تفصيل اين جمله آن است که مجرد حقيقي آن کسي بود که بر تجرد از دنيا طالب عوض نباشد، بلکه باعث بر آن تقرب بر حضرت الهي بود. خالي شدن قلب و سر سالک است از ماسوي الله و به حکم «فاخلع نعليک» بايد آنچه موجب بُعد (دوري) بنده است از حق از خود دور کند. در این مرحله صوفی و سالك چنان به «او» متكی میگردد كه از همه چیز و همه كس جز او بینیاز میگردد.
ای بس كه چو پروانه پر سوخته زان شمع در كوی رجا دامن پندار گرفتیم
و این مرحله رسیدن به فقرِ سلوكی است كه استغنای كامل و بینیازی به همه چیز است. این همان است كه پیامبر اكرم میفرمود: «الفقر فخری.» كه رسیدن به این مرحله و پشت پا زدن به هوسها و جلوههای دنیایی، پا گذاردن بر سر افلاك و نه گنبد میناست و اینجاست كه سالك میتواند با افتخار خود را بالاتر و برتر از حطام دنیا و زخارف خاكی مشاهده كند و صفات خداوندی را در وجودش متجلی ببیند.
بعد ازین وادی استغنا بود نه درو دعوی و نه معنی بود
میجهد از بینیازی صرصری میزند بر هم به یک دم کشوری
هفت دریا یک شمر اینجا بود هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مردهایست هفت دوزخ همچو یخ افسردهایست
هست موری را هم اینجا ای عجب هر نفس صد پیل اجری بیسبب
تا کلاغی را شود پر، حوصله کس نماند زنده در صد قافله
صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت تا که آدم را چراغی برفروخت
صد هزاران جسم خالی شد ز روح تا درین حضرت دروگر گشت نوح
صد هزاران پشه در لشگر فتاد تا براهیم از میان با سرفتاد
صد هزاران طفل سر ببریده گشت تا کلیم الله صاحب دیده گشت
صد هزاران خلق در زنار شد تا که عیسی محرم اسرار شد
صد هزاران جان و دل تاراج یافت تا محمد یک شبی معراج یافت
قدر نه نو دارد اینجا نه کهن خواه اینجا هیچ کن خواهی مکن
گر جهانی دل کبابی دیدهای همچنان دانم که خوابی دیدهای
گر درین دریا هزاران جان فتاد شب نمی در بحر بیپایان فتاد
گر فروشد صد هزاران سر بخواب ذرهای با سایهای شد ز آفتاب
گر بریخت افلاک و انجم لخت لخت در جهان کم گیر برگی از درخت
گر ز ماهی در عدم شد تا به ماه پای مور لنگ شد در قعر چاه
گر دو عالم شد همه یک بارنیست در زمین ریگی همان انگار نیست
گر نماند از دیو وز مردم اثر از سر یک قطره باران در گذر
پنجمین مرحله: توحید
در لغت حکم است بر اينکه چيزي يکي است و علم داشتن به يکي بودن آن است و در اصطلاح اهل حقيقت، تجريد ذات الهي است از آنچه در تصور يا فهم يا خيال يا وهم و يا ذهن آيد (رساله قشریه).
شيخ ما (ابوسعيد ابوالخیر) گفت: حق تعالي فرد است او را به تفريد بايد جستن تو او را به مداد و کاغذ جويي کي يابي (اسرار التوحيد). اكنون عارف به مرحله توحید میرسد «چشم دل باز میكند كه جان بیند» در این حال مشاهده میكند كه در جهان «یكی هست و هیچ نیست جز او» و بر هر چه بنگرد او را در وی میبیند. حضرت علی (ع) میفرماید: عارف میبیند كه همه چیز مظهر زیبایی اوست:
ای گرفته حسن تو هر دو جهان در جهالت خیره چشم عقل و جان
جان تن جانست و جان جان تویی در جهان جانی و در جانی جهان
وی حتی جدا دانستن حق را از خود و از عالم هستی كه جلوه رخ دوست است دوگانگی میداند، به مصداق «كنت كنزا مخفیا»، معتقد است كه جهان هستی تجلی و جلوه رخ دوست است و هر چه هست اوست و جز او هیچ نیست.
بعد از این وادی توحید آیدت منزل تفرید و تجرید آیدت
رویها چون زین بیابان درکنند جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام آن یک اندر یک، یکی باشد تمام
نیست آن یک کان احد آید ترا زان یکی کان در عدد آید ترا
چون برونست از احد وین از عدد از ازل قطع نظر کن وز ابد
چون ازل گم شد، ابد هم جاودان هر دو را کی هیچ ماند در میان
چون همه هیچی بود هیچ این همه کی بود دو اصل جز پیچ این همه
ششمین مرحله: حیرت
حیرت يعني سرگرداني و در اصطلاح اهل الله امري است که بر قلوب عارفين در موقع تامل و حضور وارد ميشود و تفکر آنها را از تامل و تفکر حاجب گردد. در این مرحله در دل عاشق و اهل الله در وقت تامل و تفكر و حضور، حیرت و سرگردانی وارد میشود و آنگاه او را متحیر میسازد و در طوفان فكرت و معرفت سرگردان میشود و هیچ باز نداند. اگر عیان كنی زندیقی، اگر شاهد شوی متحیر گردی، لیكن حیرت در حیرت و بیابان در بیابان رسدی به عالم عدم در عدم و در آن متحیر شدی تا ندانی كه تو كیستی. آنگه در تو انوار قدم پیدا شود و تو را در خود باقی گرداند. به او بمانی و به نعت تحیر و عجز از ادراك آن و حقیقت آن.
بعد ازین وادی حیرت آیدت کار دایم درد و حسرت آیدت
هر نفس اینجا چو تیغی باشدت هر دمی اینجا دریغی باشدت
آه باشد، درد باشد، سوز هم روز و شب باشد، نه شب نه روز هم
ازبن هر موی این کس نه به تیغ میچکد خون مینگارد ای دریغ
آتشی باشد فسرده مرد این یا یخی بس سوخته از درد این
مرد حیران چون رسد این جایگاه در تحیر مانده و گم کرده راه
هرچ زد توحید بر جانش رقم جمله گم گردد از و گم نیز هم
گر بدو گویند مستی یا نهای نیستی گویی که هستی یا نهای
در میانی یا برونی از میان بر کناری یا نهانی یا عیان
فانیی یا باقیی یا هر دوی یا نهی هر دو توی یا نه توی
گوید اصلا میندانم چیز من وان ندانم هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم نه مسلمانم نه کافر، پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی هم دلی پرعشق دارم هم تهی
مرحلة هفتم: فقر و فنا
فقر: در اصطلاح عرفان، فقر با فقر دنیوی فرق دارد. ابوتراب نخشبي گفت: حقيقت غنا آن است که مستغني (بینیاز) باشي از هر که مثل توست و حقيقت فقر آن است که محتاج باشي به هر که مثل توست.
فنا: سقوط اوصاف مذمومه است از سالک و آن بهوسيله کثرت رياضت حاصل شود و نوع ديگر فنا عدم احساس سالک است به عالم ملک و ملکوت و استغراق اوست در عظمت باريتعالي و مشاهده حق.
بعد ازین وادی فقرست و فنا کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود لنگی و کری و بیهوشی بود
صد هزاران سایة جاوید تو گم شده بینی ز یک خورشید تو
بحرکلی چون بجنبش کرد رای نقشها بر بحر کی ماند بجای
هر دو عالم نقش آن دریاست بس هرک گوید نیست این سوداست بس
هرک در دریای کل گم بوده شد دایما گم بودة آسوده شد
دل درین دریای پر آسودگی مینیابد هیچ جز گم بودگی
گر ازین گم بودگی بازش دهند صنع بین گردد، بسی رازش دهند
سالکان پخته و مردان مرد چون فرو رفتند در میدان درد
گم شدن اول قدم، زین پس چه بود لاجرم دیگر قدم را کس نبود
چون همه در گام اول گم شدند تو جمادی گیر اگر مردم شدند
عود و هیزم چون به آتش در شوند هر دو بر یک جای خاکستر شودند
این به صورت هر دو یکسان باشدت در صفت فرق فراوان باشدت
گر پلیدی گم شود در بحر کل در صفات خود فروماند بذل
لیک اگر پاکی درین دریا بود او چون بود در میان زیبا بود
نبود او و او بود، چون باشد این از خیال عقل بیرون باشد این
*******
4 دیدگاه. ارسال دیدگاه جدید
این نوشتار جرعه ای از طریقت عطار عارف مرد شاعر ومعلم مسلک ماهر است.هرکه این جرعه را نوشد درمکتب عطار بست می نشیند تا آن هنگام که به درگه خالق هستی مقام یابد به شرطی که مراتب وادی هفتگانه عشق را طی نماید.سپاس از نویسنده این مقال که بنده را رهنمون گردید.
با سلام و درود. تشکر از ارسال نظرتان.
آرزوی سلامتی و توفیق
عالی
با سلام و درود. تشکر از ارسال نظرتان.
آرزوی سلامتی و توفیق در سال 1404